دیانادیانا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
مایامایا، تا این لحظه: 8 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

ديانا و مایا فرشته كوچولوهاي مامان و بابا

نوروزت مبارک

                                                                  گشت گرداگرد مهر تابناک,ایران زمین                                   روز نو آمد و شد شادی برون زندر کمین  ...
28 اسفند 1392

چهارشنبه سوری

امسال چهارشنبه سوری به خاطر دختر عزیزمون تو خونه بودیم آخه دیانا جون قلبش خیلی کوچولوه  میترسه دیگهههه مامانی بزرگتر که شدی با هم از روی آتیش می پریم و شادی میکنیم تق و تق و تق فشفشه ، فاصلمون کم بشه هیزم و نفت و آتیش ، دوستت دارم خداییش سیب زمینی به سیخه ، عکس گلت به میخه غماتو بیار فوتش کن ، کینه داری شوتش کن هوا بهاری میشه ، سرما فراری میشه زردی ازت دور بشه ، هرچی میخوای جور بشه چهارشنبه سوریت مبارک دختر نازم ...
28 اسفند 1392

سفر به مشهد

       مامان و بابا نیت کرده بودن وقتی دیانا جونشون بدنیا اومد ببرنش مشهد زیارت امام رضا دایی مهران اینا هم چون دارن میرن برای همیشه به کشور کانادا دوست داشتن قبل رفتن برن مشهد.این شد که دسته جمعی : دایی مهران و عمه مریم و مهرشاد جون، باباجون و مادر جون، مامان جون، باباوحید و مامان سمیرا و دیانا خانم در تاریخ 92/12/21 چهارشنبه شب عازم مشهد شدیم این دومین سفر دیانا جون تو این سه ماهست.سفر قبلی با ماشین خودمون به شمال بود خونه دایی مهردادجون اما این سفر با قطار به مشهد بود دخترم نشون داد که کلاً خوش مسافرته روزی که رسیدیم همگی رفتیم زیارت امام رضا ، هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی می اومد و دیانارو پیچید...
27 اسفند 1392

آتلیه

  پنجشنبه 92/12/15 مامانی و بابایی دیانا رو بردن آتلیه لیویانا برای عکسهای سه ماهگی خانم خانما. البته چون بعد عکاسی قرار بود بریم خونه باباجون ، عمه سمانه هم با ما اومد عکاسی .خانم عکاس شب قبل تماس گرفت توصیه کرد که تا اونجا که تونستید دیانارو خسته کنید تا وقتی رسید آتلیه بخوابه تا از خوابیدن دیانا عکس بگیرم.اما برعککککس دیانا خانم اونروز کاملاً خوابید و وقتی رسیدیم آتلیه تازه بیدار شد و شارژ شارژ بود کلی ژست گرفت و لباس خوشگلاشو پوشید عکس گرفت هر کاری کردیم که دیانا جون بخنده نشد که نشد ولی خودش به لوستر بالای سرش نگاه میکرد و میخندید کلاً هم سرشو برمیگردوند به پشت سرش نگاه میکرد .حدود 3 ساعت آتلیه بودیم این وسطا دختر نا...
27 اسفند 1392

تقدیم به بهترین بابای دنیا (بابا داماده )

         مهربانم به اندازه آسمانی بی كران و دریایی زلال تو را تقدیس می كنم و كلام آبی رنگت را بر خانه دلم می نگارم و تنها واژه محبتم از آن توست دیگر نسبت به هم بیگانه نیستيم احساسمان، آرزوهایمان و نگاهمان با هم گره می خورد من تو را در قصه های شیرین عاشقانه ام جا داده ام اكنون، فصلی سبز را با هم آغاز می كنیم فصل خوش شكفتن، فصلی پر از احساس ، همدلی و دلدادگی پنجره های زندگی مان را به روی امید و شادی باز خواهیم كرد و ترانه خوش آهنگ صمیمیت را با هم خواهیم خواند گل هایی از مهربانی و خوشبختی در باغچه دلمان خواهیم كاشت تا بعد از این صداقت مان ص...
12 اسفند 1392

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

در تاریخ  مامانی و بابایی با یه دنیا عشق و صداقت با هم عروسی کردن حالا از اون تاریخ سال میگذره و مامان و بابا عاشق تر از اون سالها شدن چون خدا تو امین سالگرد ازدواجشون فرشته کوچولو رو بهشون داده و یه عروسک نازنازی جمع دونفرشونو، سه نفره کرده این عروسک کوچولو برای مامان و بابا فقط یه نفر نیست یه دنیاست دیانای عزیزم ممنون که امسال تو جشن سالگرد عروسی مامان و بابا شرکت کردی نازنینم امسال من و بابایی خیلی بیشتر از قبل احساس خوشبختی میکنیم و امیدواریم تو هم در کنار ما همیشه احساس خوشبختی و شادی داشته باشی ...
12 اسفند 1392

2 ماه و 17 روزگی دیانای عزیزم

         دخترم این روزها خیلی ناز و با نمک شده  همش دوست داری باهات بازی کنیم و وقتی من و بابایی باهات حرف میزنیم خوب و با دقت نگاه میکنی و بعد میخندی عزیزمممم (اولین لبخند واقعیتو 48 روزگی به مامان جونت زدی).دوست داری بغلت کنیم و همه جا رو نگاه کنی مخصوصاً به اشیای براق و نورانی بیشتر توجه میکنی مثلاً تو خونه به لامپ و مهتابی و عکس مامانی چون نور توش داره نگاه میکنی و چشم ازشون برنمیداری.خیلی وقتا هم دوست داری روی تشکت یه عالمه دست و پا بزنی و اگه بغلت کنیم گریه میکنی یکی دیگه از کارات اینه که دستتو مشت میکنی و میذاری تو دهنت و تند تند میمکیش ملچ و ملوچ، منم عاشق صدای ملچ ملوچشم دستتو ...
12 اسفند 1392